گاهی دلت بهانه هایی می گیرد
که خودت انگشت به دهان می مانی…
گاهی دلتنگی هائی داری
که فقط باید فریادشان بزنی
اما سکوت می کنی …
… گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات…
گاهی دلت نمی خواهد
دیروز را به یاد بیاوری
انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که…
گاهی فقط دلت میخواهد
زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و
گوشه ای -گوشه ترین گوشه ای…!
که می شناسی بنشینی و” فقط” نگاه کنی…
… گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود…
گاهی دلگیری…شاید
شاید از کسی که هیچ تقصیری
در دلگیر بودنت ندارد
آجر می چینم
روی هم
دور تا دورِ بودنــــم
آنقـدر که دیــواری شود
تا هیچ احسـاســی
نـتوانــد سَــرَک بکشد و
سَر به سَرم
بگذارد...
من جــایی از دیــروز جــا مانـــدم
که دست هایم را
زیرِ بــــــاران شستم از "عشــــق"
پ.ن:
خدایا دلگیرم ازت
نه به خاطر حال داغونم که فقط سه تا نقطه میتونه وصفش کنه
نه
به خاطر خلقتت
کاش احساس رو
طوری میافریدی که....
دلم گرفته…
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند…
وفکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد…
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست . . .
امروز
یک لحظه دلم خواست
که... روی خطوط سفید...
بــ ریده بریـــ ده وسط خیابان...
بایستم!!!
و بگذارم که مرگ از زندگی سبقت بگیرد...!!!
غفلت کرده ای مــادر!
پشت یک قلب عاشق
فرزندت آرام آرام می میــرد
و تــو...
فراموش کردن را به من نیاموختی!
می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هم صدا
باشم
می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم
با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند
فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند
اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من