پری رویاها

رنگ میزنم هوا را به رنگ نفسهایت..زندگی جاریست تا که هستی

پری رویاها

رنگ میزنم هوا را به رنگ نفسهایت..زندگی جاریست تا که هستی

230

نه !

نباید تو را

به انزوای اتاق ؛

به رنج شعر ؛

به فصل سرد سینه‌ام

بخوانم ...

تو

یک‌بار برای همیشه

به مهره‌ی سیاه نگاهت

تمام مهره‌های حواس من را

بردی ...

نه

تو را نباید

بخوانم ... نباید ...

تو

هرگز

به آغوش من 

باز نمی‌گردی ...

این

سطر اول همه شعرهایی‌ست

که نانوشته می‌مانند ...


                                                                           سیدمحمد مرکبیان

229

حرف مُفتی بیش نبود

فردا هرگز

سر قرار بامدادی‌اش

حاضر نشد

ما با بلیت‌های باطل‌شده در دست

از ایستگاه قطار صبح

به خانه باز آمدیم

و در راه

فرداهای بسیاری دیدیم

که مانند سیب‌های کال

از شاخه‌های خمیده‌ی تقویم

فرو افتاده بود

آری

ما قایق‌های کاغذی‌مان را

دیر به آب انداختیم

دیگر هیچ جزیره نامسکونی

در آب‌های جهان نمانده است ...


عباس صفاری

228[به راستی که مرگ،پایان دلنشینی ست...]

پله ها را

دو تا یکی میکنم

به شوق زودتر رسیدن به تو

.

.

هوسِ آسمان دارم

هوسِ پریدن

دستم را میگیری؟!‏


پ.ن:

خسته ام

از خودم

از سرگیجه هام

دلم تنگ آسمان است...




227[مردم چه میکنند؟؟؟]

مردم چه می کنند که لبخند می زنند؟

غم را نمی شود که به رویم نیاورم!

حال مرا نپرس که هنجارها مرا

مجبور می کنند بگویم که “بهترم”



نجمه زارع 


پ.ن:

باید دکترمو عوض کنم

درد همزمان  روح و جسم

چه شود...!


226

تمام حکایت ما همین بود

نه غریبی آمد

و نه آشنایی رفت!



سید علی صالحی

225[...!]

آرامش موقت!

        می آیی


به غارت خلوت

        وبوی عادت

                 با تو می آید


وگنگ را به تبسم

وتبسم را

       به قهقهه تبدیل میکنی


ای روشنایی بی بعد

ای سطح بی عمق


              میان پنجره می خندی

وروبروی مرا

     به هرچه آفتاب خداست می بندی


عطش را مباد

         که دل به رخوت مردابی تو سپارد



سلمان هراتی


224

برگ پاییزم

بى نشان

گم در سطور تلخِ تاریخ

چندان فـرقى نمی‏کنـد

من؛ فردا زمین را بوسه خواهم زد... 

و استخوان‏هایم

ملودى می‏شود زیرِ پاى عابران!‏  

 


بیژن طاهری اذرک


223

حالا که پاییزهایم بی باران!

 آرزویم؛

خیس شدن

زیر آشفتگی های زلف تو ست...‏



محسن شرو



222[خسته ام خدا...]

من؛

چونان اناری خشک شده؛ بر درخت! 

بهار؛ شکوفه کردم، 

پاییز؛ به بار نشستم، 

زمستان رسید؛ و همچنان بر سر شاخه...

نه از پس رسیدنم، افتادم..

نه دستی به چیندم تا این بالا رسید..

و نه حتی گنجشککی به این میانه راه یافت.. 

میدانم؛

زمستان هم میگذرد و می پوسم؛ 

به همین سادگی...


از اینجا




221

آن‌قدر نیامدی

که از چهره‌ام بهار

برگ به برگ ریخت

پاییز شدم .

دیگر نیا

آشفته می‌شود خواب‌های رنگی‌ام ...



رضا کاظمی