نه !
نباید تو را
به انزوای اتاق ؛
به رنج شعر ؛
به فصل سرد سینهام
بخوانم ...
تو
یکبار برای همیشه
به مهرهی سیاه نگاهت
تمام مهرههای حواس من را
بردی ...
نه
تو را نباید
بخوانم ... نباید ...
تو
هرگز
به آغوش من
باز نمیگردی ...
این
سطر اول همه شعرهاییست
که نانوشته میمانند ...
سیدمحمد مرکبیان
حرف مُفتی بیش نبود
فردا هرگز
سر قرار بامدادیاش
حاضر نشد
ما با بلیتهای باطلشده در دست
از ایستگاه قطار صبح
به خانه باز آمدیم
و در راه
فرداهای بسیاری دیدیم
که مانند سیبهای کال
از شاخههای خمیدهی تقویم
فرو افتاده بود
آری
ما قایقهای کاغذیمان را
دیر به آب انداختیم
دیگر هیچ جزیره نامسکونی
در آبهای جهان نمانده است ...
عباس صفاری
پله ها را
دو تا یکی میکنم
به شوق زودتر رسیدن به تو
.
.
هوسِ آسمان دارم
هوسِ پریدن
دستم را میگیری؟!
پ.ن:
خسته ام
از خودم
از سرگیجه هام
دلم تنگ آسمان است...
مردم چه می کنند که لبخند می زنند؟
غم را نمی شود که به رویم نیاورم!
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می کنند بگویم که “بهترم”
نجمه زارع
پ.ن:
باید دکترمو عوض کنم
درد همزمان روح و جسم
چه شود...!
آرامش موقت!
می آیی
به غارت خلوت
وبوی عادت
با تو می آید
وگنگ را به تبسم
وتبسم را
به قهقهه تبدیل میکنی
ای روشنایی بی بعد
ای سطح بی عمق
میان پنجره می خندی
وروبروی مرا
به هرچه آفتاب خداست می بندی
عطش را مباد
که دل به رخوت مردابی تو سپارد
سلمان هراتی
برگ پاییزم
بى نشان
گم در سطور تلخِ تاریخ
چندان فـرقى نمیکنـد
من؛ فردا زمین را بوسه خواهم زد...
و استخوانهایم
ملودى میشود زیرِ پاى عابران!
بیژن طاهری اذرک
من؛
چونان اناری خشک شده؛ بر درخت!
بهار؛ شکوفه کردم،
پاییز؛ به بار نشستم،
زمستان رسید؛ و همچنان بر سر شاخه...
نه از پس رسیدنم، افتادم..
نه دستی به چیندم تا این بالا رسید..
و نه حتی گنجشککی به این میانه راه یافت..
میدانم؛
زمستان هم میگذرد و می پوسم؛
به همین سادگی...
از اینجا
آنقدر نیامدی
که از چهرهام بهار
برگ به برگ ریخت
پاییز شدم .
دیگر نیا
آشفته میشود خوابهای رنگیام ...
رضا کاظمی