ﭘﺴﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ، ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
...
ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺍﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪبه شانه ام میزنی که تنهایی ام راتکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای؟
تکاندن برف از شانه آدم برفی؟
نه به دیروزهایی که بودی فکر می کنم,
و نه به فرداهایی که شاید بیایی...
می خواهم امروز را زندگی کنم!
خواستی باش نخواستی نباش
....!وقتی خواستن ها بوی شهوت می دهند
وقتی بودن ها طعم نیاز دارند
وقتی تنهاییها بی هیچ یادی از یار... با هر کسی پر می شوند
وقتی نگاه ها... هرزه به هر سو روانه می شود
وقتی غریزه ... احساس را پوشش می دهد
وقتی انسان بودن ... آرزویی دست نیافتنی می شود
نه دیگر نمی خواهمت ... نه تو را و نه هیچ کس دیگری را
خــودم قبـــول دارم کـــهنه شـــده ام
بگو این ستارگان عشوه گر تا ابد چشمک بزنند
من رویم را برنمی گردانم
حتی اگر
تا ابد نگاهم نکنی
معشوق بی نظیر قصه ها
هـمان یک مشـت دانه ی احساسی که پاشیدی
چطور خیال پرواز را از سر این پـرنده پراند؟؟
دیگر قاصدکها به دست ما نمیرسند!
چون شرم دارند پیغام چند نفر را به یک مقصد ببرند
بعضی از آدمها
همیشه نمکدان اند
مراقب زخم هایتان باشید . . .