کـــاش یکیــــ پیـــدا می شــــد
که وقتــــی می دیــــد گلــــوتـــــ ، ابـــــر داره
و چشـمـاتـــــ ، بــــارون
جـــای اینکـــه بپــرســـه : چـــته ؟ چـــی شــده ؟ چـــرا ؟
بغــــلتـــــ کنــــه
و بگـــــه :
گـریـــه کــــن ... !
من قانـــع بودم...
به اینکه صبح با هم بیدار شویم...
تو آنجا...
من اینجا...
قانع بودم به اینکه خودم برای خودم چایی بریزم و تو آنجا...
قانع بودم به اینکه ظهر بگویی ناهار... من بروم ناهار... تو هم آنجا...
بعدازظهرها بروم خیابان، پیاده قدم بزنم روی برفها...
و جای اینکه دستانم را دستانت گرم کند،
آنها را محکم در جیبم مشت کنم...
قانع بودم سنگ صبورت باشم، و تو بغض کنی...
شانه ات باشم... حس کنم شوری اشکهایت را...
من حتی قانع بودم به اینکه الان هستی... و فردا نخواهی بود...
به اینکه هر روز، هر روز انتظار بکشم برای بستن چمدانهایت...
و من با خنده ای شیک بدرقه ات کنم . . .
کافی نبود این همه قنـــاعت؟!؟!؟!
پ.ن:
همین که هستی کافیست دور از من ... بدون من ... چه فرقی میکند! گل که میخری خوب است، برای من نیست؟ نباشد ... همین که رخت هایمان زیر یک آفتاب خشک میشوند، کافیست ... و همین که قدمهایمان را روی یک زمین برمیداریم برای من بس است ... دلخوشم به این حماقتِ شیرین! برای من، یاد تو، کافیست ... از تو چیزی نمیخواهم همین که سر به سر رویاهایم نگذاری، و سنگ به شیشه ی خوابم نزنی، کفایتِ یک عمر تنهاییِ مرا میدهد ... من که سر و ته زندگیام را سنجاقی به هم میآورد! چیزی شبیه به معجره است وقتی به خیر میگذرد هر شب، بیآنکه کسی به تو بگوید " شب به خیر "
کاش گاهے وقتا خدا از پشت اون ابرها مے اومد بیرون…
و گوشم رو محکم میگرفت و داد میزد…
که آهاے!!بشین سر جات اینقده غر نزن…
همینه که هست…
.
.
.
بعد یه چشمک میزدوآروم تو گوشم میگفت…
غصه نخور همه چے درست میشه…
چه آسان دل می بندیم در
لحظه لحظه ی زندگـــــــــــــی
طلوع دوستیها را بارها دیده ایم و
گسستن پیونـــــــــــــــــد هــــــــــا را
اولین نگاه ، اولین لبخند و اولین کلام را
با شوقی تمــــــــــــــــــام پذیرفته ایــــــــــم
و در شکوه یک تماشا بارها ز خود بی خود گشته ایم
و می دانیم هر طلوعی را غروبی در انتظار اســــــــــــــــت
اما باز چه آسان دل می بندیـــــــــــــــــــــم
و گاه فراق چه گران تراوش پاک اندوه را به دوش می کشد
گاهی کسی می شود تکیه گاه دلت...
همین که نباشد...
همین که با محبت نگاهت نکند...
دنیا انگار برعلیه توست...
دنیا انگار دیگر دنیا نیست...
تنهاترین می شوی....
پ.ن: دیـــگه به هر چیز دنیا که دست می زنم خدا تَق می کوبه رو دستم میگه: دست نزن... حق تو نیست . سهمت تموم شده از دنیا ...
به کوری چشم تو هم که باشد حالم خوب ِ خوب است
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده
حتی به تو فکر هم نمیکنم
باران هم تو را دیگر به یاد من نمیآورد
مثل همین حالا که میبارد...
لابد حالا داری زیر باران قدم میزنی
اما...
چترت را فراموش نکن !
لباس گرم را هم