آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟!
گرم است؟
چراغش نوری دارد هنوز؟ ...
خیال قشنگی ست؛
شنیدن صدای خش خش برگ ها،
بر زیر پاهایمان...
قدم زدن دو نفره مان، در پاییز!
اما هنوز؛
نه تو آمده ای،
نه پاییز...
حالم هیچ خوب نیست
چیزی درونم کم شده است
باز خواب بد دیده ام
بدنم درد می کند
روحم پاره پاره است
صدایم به هیچ جا نمی رسد
خاموشم هنوز
بیشتر از دیروز
فقــط تــاریکــی مــی دانــد
مــاه چقــدر روشــن اســت!
فقــط خــاک مــی دانــد
دســت هــای آب، چقــدر مهــربــان اســت!
معنــی دقیــق نــان را
فقــط آدم گــرسنــه مــی دانــد!
فقــط مــن مــی دانــم
تــو چقــدر زیبــایــی!
رسول یونان
آدمها با دلایلِ خاصِ خودشان به زندگی ما وارد میشوند،
و با دلایلِ خاصِ خودشان از زندگی ما میروند.
نه از آمدنها زیاد خوشحال باش ،
نه از رفتنها زیاد غمگین!
تا هستند دوستشان داشته باش.
به هر دلیلی که آمده اند،
به هر دلیلی که هستند!
بودنشان را دوست داشته باش ... بی هیچ دلیلی؛
شادمانیهای بی سبب ، همین دوست داشتنهایِ بی چون و چراست.
هـر روز میشکنـ ـی ، ایـن دلِ شیشـ ـه ایِ بیچــ ـاره را ...
هــر روز تکـ ـه هــایـش را بــر مـی دارم ..
کنــ ـار هــم مـی چینـ ــم تــا دوبــاره بسـ ـازمــش !!
و مـی بخشمتــ ـــــ !
آنگـ ـاه خــاطــره ی کـودکـی فــریـ ـاد مـی کشـد :
هــاااای بچـ ـه..!!
بــازی بــا شیشــ ـه هــای شکستــ ـه !
" رگــ ـــ هــایتــــــ را مـی بُـ ــرَد"