روزی،به ذره خاکی که کف دستم بود،گفتم:
-از این که خاک هستی،احساس شرم نمی کنی؟
وخاک مغرورانه گفت:
-روزی جایگاه من چشم راست ابوالهول بود،
مجسمه ای که انسان هنوز از عظمت و شکوهش بر خاک می افتد.
می خواستم بر آنچه گفته بخندم،
که خود را بر نوک انگشتانی بزرگتر دیدم و صدایی شنیدم که گفت:
-آیا از انسان بودنت شرمگین نیستی؟
خواهش میکنم
اینم قشنگ بود
شما لطف دارید
زیبا بود عزیزمـ
عاشق این رنگ سبزیم که تو قالب وبلاگته
منم دوسش دارم