مـــادرمـ میگویــــد ...
خـــودتــ را هـم بُـکُـشـــی ...
ردّ ایـــن غـم ِ مــشـکــوکــــ ...
پشتـــــ ِ شیـطنـتـهــــای ِ دائـمـــی نـگاهتــــ ...
گـُــــم نمیشــــود ...
پ.ن:
نگاهم بوی غم میدهد باز
شاید که دگر
اشک هایم پاک نمیکندشان..
خدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “ هیچ ” یعنی “ پوچ ”
خدایا هیچ وقت رهایم نکن . . .
پ.ن:
هی خدا..
نگــران درهــای بستــه نیستــم؛
بــاز مــیشــونــد همــهیشــان!
نگــران تــو ام
کــه کــدام طــرف آستــانــه،
مــیایستــی . . .
رضا کاظمی
پ.ن:
بعضی شعرا چقد درد دارند!
آنقدر که درد میکشی با خواندنشان
شاید از همین روست
که شعر را دوست میدارم!!
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خود
که مرگ من تماشائیست
مرا در اوج می خواهی
تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز
مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر هم
نمی گرید به حال من
همه از من گریزانند
تو هم بگریز از این تنها
فقط اسمی به جا ماند
ازآن چه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالیست
قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند
مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند
گمان کردم که همدردند
شگفتا از عزیزانی
که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی
پل پرواز من بودند …