این همه نیمکتِ دو نفره را ...
بیهوده در پارک ها چیده اند ...!
تو که جائی غیر از « آغوشِ من »
نمی نشینی ...!
نه ....؟!
بعد از مُردنم سرم را جدا کنید بگذارید روی شانه ام
شانه ای که سر می خواست
سری که شانه می خواست
هر دو را برسانید به آرزوهایشان ....
بـہ تَرَکـ هاےِ دیوار کہ ریز میشومـ...
تـازه میـفهمم؛
سـر بـه شـا نہ ی کَسے داشتنـ
واحساسـ تنهایـے کردنـ ؛
عجیب مَعنے میـدهد ...
دیـوار همـ که باشے؛
ترکـ بـر میدارے وَقتے
سـر بـه شـانہ ات داشتہ باشـند و
بـه حسابتـ نیـاورند ...
خدایــــــــــــا
طاقـت ِ مـن را با طــاق ِ آسمانت
اشتباه گرفته ای
این پیمانـــه ، ســال هـاست کـه پــــُـر شــده
دیگر دلم برای کسی نمی تپد
دیگر دلم برای کسی تنگ نمی شود
دیگر دلم محبت کسی را نمی خواهد
من کوله بار عقده محبتم را به دوش می اندازم
و از میان چشمان شما
به پستوی غم خود بر می گردم
دیگر حرفی جاری نمی شود
فقط زانو زانو بغض است که بغل می شود
من به اختیار خود غم را انتخاب می کنم
در این هوای ابری فقط غم می چسبد
خرده بر من نگیر
چیز دیگری تعارف نکن
وقتی ابرها به کنار رفتند و
خورشید هویدا شد
خودم نوشیدنی ام را عوض می کنم
اما
این روزها
فقط غم می چسبد
بوے فـَـــراموشے گرفتــہ اَم
رَنگــــِ تَنـــ ـهایے
دلشــِکستــِگے
بُغــــض وَ خامـــ ـوشے
چیزی نیستــــْ
تآریــ ـخ مَصـــرَفم گذشتـــ ـہ اَستــــْـ !!