پری رویاها

پری رویاها

رنگ میزنم هوا را به رنگ نفسهایت..زندگی جاریست تا که هستی
پری رویاها

پری رویاها

رنگ میزنم هوا را به رنگ نفسهایت..زندگی جاریست تا که هستی

210

گفتی که

رفته رفته چو عمر

آیمت به سر


عمرم زدیر آمدنت

رفته رفته رفتــــ....



محتشم کاشانی

209

پاییز آمده است پشتِ پنجره

بیا برویم کمی قدم بزنیم.

نگران نباش

دوباره بازمی‌گردانمت

به قاب عکس ...


رضا کاظمی

208

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.

پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.

صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت… 

ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...



پ.ن:

کاش بدونیم حرفامون چه تاثیری رو بقیه میذاره

کاش انقد راحت نمیشکستم کاش...

207

ایستاده ام

در اتوبوس

چشم در چشم های نا گفتنی اش.

یک نفر گفت:

«آقا

جای خالی

بفرمایید»

چه غمگنانه است

وقتی در باران

به تو چتر تعارف می کنند.



 گروس عبدالملکیان

206

دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای

در کلمه‌ای انگار

در عین

در شین

درقاف

در نقطه‌ها.




مصطفی مستور

205

دست های تو

تصمیمم بود

باید می گرفتم و

دور میشدم...



 شمس لنگرودی

204

دنبال من می گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد


باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد


من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد


من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:

"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."


باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد


شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق می شود ساحل ندارد




از : مهدی فرجی

203[حال این روزای من...]

تظاهر می‌کنم که ترسیده‌ام 

تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسیده‌ام 

تظاهر می‌کنم که پیر، که خسته، که بی‌حواس! 

پَرت می‌روم که عده‌ای خیال کنند 

امید ماندنم در سر نیست 

یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی ...! 


دستم به قلم نمی‌رود 

کلماتم کناره گرفته‌اند 

و سکوت ... سایه‌اش سنگین است، 

و خلوتی که گاه یادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است. 


از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم 

از خیانتِ همهمه به خاموشی 

از دیو و از شنیدن، از دیوار. 

برای من 

دوست داشتن 

آخرین دلیلِ دانایی‌ست 

اما هوا همیشه آفتابی نیست 

عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست 

و من گاهی اوقات مجبورم 

به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم 

چقدر خیالش آسوده است 

چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست 

چقدر ... 


نباید کسی بفهمد 

دل و دستِ این خسته‌ی خراب 

از خوابِ زندگی می‌لرزد. 

باید تظاهر کنم حالم خوب است 

راحت‌ام، راضی‌ام، رها ... 

راهی نیست. 

مجبورم! 

باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم.


 

از : سید علی صالحی

202

درد مرا شمعـــــــــی می فهمد …

که برای دیدن یـــــــک چیز دیگــــر ،

آتشـــــــــش زدنــــد …

201

راهی نیست

باید چمدانم را ببندم

راه بیفتم... بروم

و می روم

اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم:

کجا... ؟

کجا را دارم، کجا بروم؟


"سید علی صالحی"


پ.ن:چرا تلخی ها دست از سر ما بر نمیدارند؟

به کجا باید رفت؟

از اینجا