دنبال من می گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."
باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می شود ساحل ندارد
از : مهدی فرجی
تظاهر میکنم که ترسیدهام
تظاهر میکنم به بُنبَست رسیدهام
تظاهر میکنم که پیر، که خسته، که بیحواس!
پَرت میروم که عدهای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی ...!
دستم به قلم نمیرود
کلماتم کناره گرفتهاند
و سکوت ... سایهاش سنگین است،
و خلوتی که گاه یادم میرود خانهی خودِ من است.
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم.
از : سید علی صالحی
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم:
کجا... ؟
کجا را دارم، کجا بروم؟
"سید علی صالحی"
پ.ن:چرا تلخی ها دست از سر ما بر نمیدارند؟
به کجا باید رفت؟
از اینجا
آدم باید یک "تو" داشته باشد
که هر وقت از همه چی خسته و ناامید بود
بهش بگه:
"مهم اینه که تو هستی"
بی خیال دنیا...
پ.ن:
ما که نداریم...:(
خوش به حال کسایی که دارن...
از اینجا
من تمام فیلمهایی را که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم
دلتنگ رهایی ام ...
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند ...
پــــاییز . . .
فصـــل رسیدن انــــارهای سرخ استــ؛
و انــــار ..
چــــه دل ـ خــــونی دارد ..
از رسیـــدن ....!
اینجــــــــا آرامگاه بغض هــ ـای کهنه است...
لطفـ ــا کمی سکوت..!!
که اگر بیدار شوند نفــ ــــ ـس گیرند
لعنتــــــ ـــی ها...
تو که از هوای دلم خبر داری
هوای دلم کمی از هوای خودت ندارد
تو برگایت زرد میشود
من آرزوهایم
تو برگایت میریزد
من اشکام
تو اشکات از دوری بهار
من از دوری یار
تو درختانت به خواب میرون
من قلبم
تو روزهایت آفتابی ولی شب هایت بارانی
من ظاهرم خندان ولی دلی بارانی
خلاصه پاییز جان خوش آمدی
خوشحالم که با آمدنت مرا از تنهایی درآوردی و دیگر تنها نیستم...
پ.ن:از اینجا