گاهے .. دلتـ میگرد خیلیـے .. نهـ حس تنهایـے نهـ حسـ ِ غمـ نـهـ حسِـ دورے گاهے .. دیوانهـ میشوے از خوبی ِ یکے بد بودنـ ِ دیگرے .. گاهے .. میشکنے از اینکهـ سادگے را به حساب ِ حماقتـ میگذارند .. رسـمـ ِدنیـا کهـ میگویند هَمَش همین بود ..؟!..
تا حالا شده جلوی آینه بایستی ببینی چی بهت میاد؟
کفش. . .
شلوار. . .
پیرهن. . .
امروز داشتم جلوی آینه خونه مون به خودم نگاه میکردم. . .
دیدم چقدر تنهایی بهم میاد. . .
هـــ ـی روزگــــــار
مــ ــن به درکــــــــــــــــــــــــ
خـــودتــــــ خــســـــتـــهـ نـــشــدی
از دیـــدن تـــــصویــــر تــــــکرار درد کــشــــیدنـــ مـ ــن؟
نوشت "قم حا "
همه به او خندیـدند!!
گریــست
گفت به "غم ها " یم نخندید
که هر جور نوشته شود
درد دارد!!!
از ته به سر بخوان تا
مــــــــنِ آن روزها را بشناسی...!!!
تظاهـــــر به شـــادی میــکنم !
حرفـــ میزنمـــ مثلـ همه ...
اما ...
خیلیـ وقت استــ مرده امـــ !
خیلیـ وقت استـ دلم می خواهد روزه ی سکوتـــــ بگیـرم !
دلم می خواهد ببـــــــارم ...
برگهای پائیزی مثل ارزوهای نا تمام میمانند
ارزوهایی که با عبور یک عابر خسته
بی توجه زیر پاهای ادمی له میشوند
و صدای خش خششان
طنین دلنواز عصر های جمعه است
من هم آن برگ افتاده ام مسافر
با قدمی بگذر
و تمامم کن ...
کـــاش یکیــــ پیـــدا می شــــد
که وقتــــی می دیــــد گلــــوتـــــ ، ابـــــر داره
و چشـمـاتـــــ ، بــــارون
جـــای اینکـــه بپــرســـه : چـــته ؟ چـــی شــده ؟ چـــرا ؟
بغــــلتـــــ کنــــه
و بگـــــه :
گـریـــه کــــن ... !
من قانـــع بودم...
به اینکه صبح با هم بیدار شویم...
تو آنجا...
من اینجا...
قانع بودم به اینکه خودم برای خودم چایی بریزم و تو آنجا...
قانع بودم به اینکه ظهر بگویی ناهار... من بروم ناهار... تو هم آنجا...
بعدازظهرها بروم خیابان، پیاده قدم بزنم روی برفها...
و جای اینکه دستانم را دستانت گرم کند،
آنها را محکم در جیبم مشت کنم...
قانع بودم سنگ صبورت باشم، و تو بغض کنی...
شانه ات باشم... حس کنم شوری اشکهایت را...
من حتی قانع بودم به اینکه الان هستی... و فردا نخواهی بود...
به اینکه هر روز، هر روز انتظار بکشم برای بستن چمدانهایت...
و من با خنده ای شیک بدرقه ات کنم . . .
کافی نبود این همه قنـــاعت؟!؟!؟!
پ.ن:
همین که هستی کافیست دور از من ... بدون من ... چه فرقی میکند! گل که میخری خوب است، برای من نیست؟ نباشد ... همین که رخت هایمان زیر یک آفتاب خشک میشوند، کافیست ... و همین که قدمهایمان را روی یک زمین برمیداریم برای من بس است ... دلخوشم به این حماقتِ شیرین! برای من، یاد تو، کافیست ... از تو چیزی نمیخواهم همین که سر به سر رویاهایم نگذاری، و سنگ به شیشه ی خوابم نزنی، کفایتِ یک عمر تنهاییِ مرا میدهد ... من که سر و ته زندگیام را سنجاقی به هم میآورد! چیزی شبیه به معجره است وقتی به خیر میگذرد هر شب، بیآنکه کسی به تو بگوید " شب به خیر "