کاش گاهے وقتا خدا از پشت اون ابرها مے اومد بیرون…
و گوشم رو محکم میگرفت و داد میزد…
که آهاے!!بشین سر جات اینقده غر نزن…
همینه که هست…
.
.
.
بعد یه چشمک میزدوآروم تو گوشم میگفت…
غصه نخور همه چے درست میشه…
چه آسان دل می بندیم در
لحظه لحظه ی زندگـــــــــــــی
طلوع دوستیها را بارها دیده ایم و
گسستن پیونـــــــــــــــــد هــــــــــا را
اولین نگاه ، اولین لبخند و اولین کلام را
با شوقی تمــــــــــــــــــام پذیرفته ایــــــــــم
و در شکوه یک تماشا بارها ز خود بی خود گشته ایم
و می دانیم هر طلوعی را غروبی در انتظار اســــــــــــــــت
اما باز چه آسان دل می بندیـــــــــــــــــــــم
و گاه فراق چه گران تراوش پاک اندوه را به دوش می کشد
گاهی کسی می شود تکیه گاه دلت...
همین که نباشد...
همین که با محبت نگاهت نکند...
دنیا انگار برعلیه توست...
دنیا انگار دیگر دنیا نیست...
تنهاترین می شوی....
پ.ن: دیـــگه به هر چیز دنیا که دست می زنم خدا تَق می کوبه رو دستم میگه: دست نزن... حق تو نیست . سهمت تموم شده از دنیا ...
به کوری چشم تو هم که باشد حالم خوب ِ خوب است
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده
حتی به تو فکر هم نمیکنم
باران هم تو را دیگر به یاد من نمیآورد
مثل همین حالا که میبارد...
لابد حالا داری زیر باران قدم میزنی
اما...
چترت را فراموش نکن !
لباس گرم را هم
این روزها...بیشتر از قبل ،حال همه را می پُرسم... سنگ صبور غم هایشان می شوم... اشک های ماسیده روی گونه هایشان را پاک می کنم اما...یک نفر پیدا نمی شود که دست زیر چانه ام بگذارد... سرم را بالا بیاورد و بگوید: حالا تـــــــو برایم بگو...!!!