پری رویاها

پری رویاها

رنگ میزنم هوا را به رنگ نفسهایت..زندگی جاریست تا که هستی
پری رویاها

پری رویاها

رنگ میزنم هوا را به رنگ نفسهایت..زندگی جاریست تا که هستی

11

وقتی نیست نباید اشک بریزی  

باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند …. 

تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،  

همین ها تو را میسازد…سنگت می کند درست مثل خودش !  

باید یادت باشد حالا که نیست اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند … 

میدانی؟ …  

آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد.

10

یادت هست مادر؟

اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی؛

تا یک لقمه بیشتر بخورم...

یادت هست؟

شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران

میگفتی بخور تا بزرگ بشی

آقا شیره بشی...

خانوم طلا بشی...

و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته

باشم قورت بدهم .

حتی بغض هایم را...!!

(9)بوی غم می دهم...

به شرط چاقو هم  

خریدار ندارد 

دلم را می گویم...!

---------------------------------

تصمیـم گرفتـم آنقـدر کمیــاب شـوم تا دلی برایـم تنـگ شود!
اما افسوس …
فراموش شدم ! 

---------------------------------

ضمیرها را از من سوال نکن …
اینجا فقط اول شخص ِ مفرد مانده است !
بقیه رفته اند … 

---------------------------------

ای مــتــرســک!  

آنقدر دست‌هایت را باز نکن ، 

 کسی‌ تو را در آغوش نمی‌‌گیرد ، 

 ایــســتــادگــی هــمــیــشــه تــنــهــایــی‌ مــیــاورد  

 --------------------------------

همانند پلی بودم برای عبورت ، 

 به فکر تخریب من نباش ،  

رسیدی دست تکان بده ، 

 من خود فرو می ریزم .

----------------------------------

خسته شدم ازتکرارِ شنیدن

''مواظب خودت باش''

تو اگر نگران حال من بودی که نمی رفتی

می ماندی  

 ------------------------------- 

 تمام سپاس من

از آن کسی است که

به من نیازی نداشت،اما

فراموشم نکرد...!

 ------------------------------

 هـر کس از این دُنیــا چیزی برداشـت،

من،

از این دنیـــا دَسـت برداشتـــم! 

 

-------------------------------

 آهسته گفت : "خدا نگهدارت"

در را بست و رفت

آدمها چه راحت ، مسئولیت خودشان را

به گردن "خدا" می اندازند...!!!


8

ایـن روزهــا

عجیـب دلـم بـچگـی مـی خواهـد …

/خستـه ام/

فـقط یـک قـلم لطـفاً …

می خواهـم خـودم را خط خـطی کنـم !

7

چه رسم جالبی است،

محبتت را میگذارند پای احتیاجت،

صداقتت را میگذارند پای سادگیت،

سکوتت را میگذارند پای نفهمیت،

نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت،

... ...  

و وفاداریت را پای بی کسیت،

و آنقدر تکرار میکنند که خودت

باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج....!!!

6

روزی،به ذره خاکی که کف دستم بود،گفتم: 

-از این که خاک هستی،احساس شرم نمی کنی؟

وخاک مغرورانه گفت:

-روزی جایگاه من چشم راست ابوالهول بود،

مجسمه ای که انسان هنوز از عظمت و شکوهش بر خاک می افتد.

می خواستم بر آنچه گفته بخندم،

که خود را بر نوک انگشتانی بزرگتر دیدم و صدایی شنیدم که گفت:

-آیا از انسان بودنت شرمگین نیستی؟

(5)این روزها...

این روزها شیرین میزنم

بی انکه پای فرهادی در میان باشد

4

مرا ببخش که به تو «پیله» کردم... 

قدری تحمل کن

پروانه می شوم می روم...

(3)من,تو, او...

من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا


من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت


معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت


من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود


معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت


من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید


سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده


من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت


روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت


من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود


من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!


چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود


من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود


وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند


من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند


زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد


من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!


من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم


اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

(2)به دنبال خدا نگرد...

به دنبال خدا نگرد...

خدا در بیابانهای خالی از انسان نیست ...

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست ...

خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....

خدا آنجا نیست ...

به دنبالش نگرد..!

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.

در قلبی است که برای تو می تپد ...

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد ...

خدا آنجاست ...

خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست ، در جمع عزیز ترین هایت است ...

خدا در دستی است که به یاری می گیری ...

در قلبی است که شاد می کنی ...

در لبخندی است که به لب می نشانی ...

خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ...

لا به لای کتاب های کهنه نیست...

این قدر نگرد.

گشتنت زمانی است که هدر می دهی ...

زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد..