پری رویاها

پری رویاها

رنگ میزنم هوا را به رنگ نفسهایت..زندگی جاریست تا که هستی
پری رویاها

پری رویاها

رنگ میزنم هوا را به رنگ نفسهایت..زندگی جاریست تا که هستی

234

آینه!


این را حالا میفهمم


که ترک از من بود،

نه ازتو


مرا به یاد می آوری؟



پ.ن:

این روزها روحم

چقدر ترک برداشته از تشنگی محبت...

233

هــر که می آید؛

دو رکعــت شکســت،

در مــن مــی گــذارد!


شبیــه مسجــدی میــان راهــی،

میــزبــان نمــازهــای شکستــه ام . . .



 احسان پرسا

232

خسته ام…

مثل درخت سروی که سال ها 

در برابر طوفان ایستاد…

و روزی که به نسیمی دل داد…

شکست..!!


231

همه برگ‌هایِ تقویم را 

به دنبالِ تو شمرده‌ام

برگ‌هایِ سیب

برگ‌هایِ انگور 

پاییز اما فصلِ خرمالوست 

فصلِ گسِ تنهایی... 



سید ضیاء‌الدین شفیعی


230

نه !

نباید تو را

به انزوای اتاق ؛

به رنج شعر ؛

به فصل سرد سینه‌ام

بخوانم ...

تو

یک‌بار برای همیشه

به مهره‌ی سیاه نگاهت

تمام مهره‌های حواس من را

بردی ...

نه

تو را نباید

بخوانم ... نباید ...

تو

هرگز

به آغوش من 

باز نمی‌گردی ...

این

سطر اول همه شعرهایی‌ست

که نانوشته می‌مانند ...


                                                                           سیدمحمد مرکبیان

229

حرف مُفتی بیش نبود

فردا هرگز

سر قرار بامدادی‌اش

حاضر نشد

ما با بلیت‌های باطل‌شده در دست

از ایستگاه قطار صبح

به خانه باز آمدیم

و در راه

فرداهای بسیاری دیدیم

که مانند سیب‌های کال

از شاخه‌های خمیده‌ی تقویم

فرو افتاده بود

آری

ما قایق‌های کاغذی‌مان را

دیر به آب انداختیم

دیگر هیچ جزیره نامسکونی

در آب‌های جهان نمانده است ...


عباس صفاری

228[به راستی که مرگ،پایان دلنشینی ست...]

پله ها را

دو تا یکی میکنم

به شوق زودتر رسیدن به تو

.

.

هوسِ آسمان دارم

هوسِ پریدن

دستم را میگیری؟!‏


پ.ن:

خسته ام

از خودم

از سرگیجه هام

دلم تنگ آسمان است...




227[مردم چه میکنند؟؟؟]

مردم چه می کنند که لبخند می زنند؟

غم را نمی شود که به رویم نیاورم!

حال مرا نپرس که هنجارها مرا

مجبور می کنند بگویم که “بهترم”



نجمه زارع 


پ.ن:

باید دکترمو عوض کنم

درد همزمان  روح و جسم

چه شود...!


226

تمام حکایت ما همین بود

نه غریبی آمد

و نه آشنایی رفت!



سید علی صالحی

225[...!]

آرامش موقت!

        می آیی


به غارت خلوت

        وبوی عادت

                 با تو می آید


وگنگ را به تبسم

وتبسم را

       به قهقهه تبدیل میکنی


ای روشنایی بی بعد

ای سطح بی عمق


              میان پنجره می خندی

وروبروی مرا

     به هرچه آفتاب خداست می بندی


عطش را مباد

         که دل به رخوت مردابی تو سپارد



سلمان هراتی