-
136
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 00:10
بـایـد کـسـی را پـیـدا کـنـم کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد ! آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی آغـوشـش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد... هـیـچ نـگـویـد! هـیـچ نـپـرسـد... فـقـط مـرا در آغـوش بـگـیـرد... بـعـد هـمـانـجـا بـمـیـرم !!! تـا نـبـیـنـم روزهـای آیـنـده را × روزهـایـی کـه دروغ...
-
135
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 00:00
قول داده اَم... گاهـــﮯ... هَر اَز گاهـــﮯ... فانـــوس یادَت را... میاטּ ایـטּ کوچه ها بـﮯ چراغ و بـﮯ چلچلـﮧ، روشَـטּ کنَم خیالـت راحـَــت! مَـטּ هَماטּ منـــَــم؛ هَنوز هَم دَر این شَبهاے بـﮯ خواب و بـﮯ خاطـــِره میاטּ این کوچـﮧهاے تاریک پَرسـﮧ میزَنـَم اَما بـﮧ هیچ سِتارهے دیگـَرے سَلام نَخواهــَـم کَرد... خیالَت...
-
[134]آخه چرا؟
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 02:03
گاهے .. دلتـ میگرد خیلیـے .. نهـ حس تنهایـے نهـ حسـ ِ غمـ نـهـ حسِـ دورے گاهے .. دیوانهـ میشوے از خوبی ِ یکے بد بودنـ ِ دیگرے .. گاهے .. میشکنے از اینکهـ سادگے را به حساب ِ حماقتـ میگذارند .. رسـمـ ِدنیـا کهـ میگویند هَمَش همین بود ..؟!..
-
133
شنبه 21 مردادماه سال 1391 05:19
نقــاش بـاشـی چـقــدر می گیـری بیایی و صفحه های سیاه دلم را رنـگ کنی؟ بـعـــد بـرای دیــوار اتاق دلـــم یــــک روز آفتابی بکشی که نــــور آفتـــاب تا میـانه اتاق آمــــده باشد ... راستـــــی مـــن روی صـــورتــم یـــک خنــــــده می خـــواهـــم نــرخ ِ خـنـــــده که گـــــران نیســــت؟
-
132
شنبه 21 مردادماه سال 1391 05:16
تا حالا شده جلوی آینه بایستی ببینی چی بهت میاد؟ کفش. . . شلوار. . . پیرهن. . . امروز داشتم جلوی آینه خونه مون به خودم نگاه میکردم. . . دیدم چقدر تنهایی بهم میاد. . .
-
131
جمعه 20 مردادماه سال 1391 19:32
گاهى دلم میخواهد نباشم فنا شوم آدمیت سنگینى میکند بر شانه هایم خدایا نمیتوانم... برش دار
-
130
جمعه 20 مردادماه سال 1391 17:50
هـــ ـی روزگــــــار مــ ــن به درکــــــــــــــــــــــــ خـــودتــــــ خــســـــتـــهـ نـــشــدی از دیـــدن تـــــصویــــر تــــــکرار درد کــشــــیدنـــ مـ ــن؟
-
[129]حرف من...
جمعه 20 مردادماه سال 1391 03:46
نوشت "قم حا " همه به او خندیـدند!! گریــست گفت به "غم ها " یم نخندید که هر جور نوشته شود درد دارد!!! از ته به سر بخوان تا مــــــــنِ آن روزها را بشناسی...!!!
-
128
جمعه 20 مردادماه سال 1391 03:42
تظاهـــــر به شـــادی میــکنم ! حرفـــ میزنمـــ مثلـ همه ... اما ... خیلیـ وقت استــ مرده امـــ ! خیلیـ وقت استـ دلم می خواهد روزه ی سکوتـــــ بگیـرم ! دلم می خواهد ببـــــــارم ...
-
127
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 20:15
برگهای پائیزی مثل ارزوهای نا تمام میمانند ارزوهایی که با عبور یک عابر خسته بی توجه زیر پاهای ادمی له میشوند و صدای خش خششان طنین دلنواز عصر های جمعه است من هم آن برگ افتاده ام مسافر با قدمی بگذر و تمامم کن ...
-
[126]بارونی ام...
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 05:29
کـــاش یکیــــ پیـــدا می شــــد که وقتــــی می دیــــد گلــــوتـــــ ، ابـــــر داره و چشـمـاتـــــ ، بــــارون جـــای اینکـــه بپــرســـه : چـــته ؟ چـــی شــده ؟ چـــرا ؟ بغــــلتـــــ کنــــه و بگـــــه : گـریـــه کــــن ... !
-
125
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 02:26
من قانـــع بودم... به اینکه صبح با هم بیدار شویم.. . تو آنجا... من اینجا... قانع بودم به اینکه خودم برای خودم چایی بریزم و تو آنجا... قانع بودم به اینکه ظهر بگویی ناهار... من بروم ناهار... تو هم آنجا... بعدازظهرها بروم خیابان، پیاده قدم بزنم روی برفها... و جای اینکه دستانم را دستانت گرم کند، آنها را محکم در جیبم مشت...
-
124
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 16:11
گـــــــــاهــــــــی بایــــــد مانـــــــــد و تـــحـــــــــمــل کـــــرد . . . شــــــایـــــد لــازمــ باشـــــــد احســـــاســــمـــــــــان را نســـبــت بــه آدمــ هــا فـــرامــــوش کنیـــــــــــمـ ـ ـ نــه خـــودِ آنـــهـــا را . . . . .
-
123
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 00:14
کاش گاهے وقتا خدا از پشت اون ابرها مے اومد بیرون… و گوشم رو محکم میگرفت و داد میزد… که آهاے!!بشین سر جات اینقده غر نزن… همینه که هست… . . . بعد یه چشمک میزدوآروم تو گوشم میگفت… غصه نخور همه چے درست میشه…
-
122
سهشنبه 10 مردادماه سال 1391 23:38
چه آسان دل می بندیم در لحظه لحظه ی زندگـــــــــــــی طلوع دوستیها را بارها دیده ایم و گسستن پیونـــــــــــــــــد هــــــــــا را اولین نگاه ، اولین لبخند و اولین کلام را با شوقی تمــــــــــــــــــام پذیرفته ایــــــــــم و در شکوه یک تماشا بارها ز خود بی خود گشته ایم و می دانیم هر طلوعی را غروبی در انتظار...
-
[121]سلام زندگی
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 15:20
گاهی بهترین کاری که میشه کرد نه فکره، نه خیال نه تعجب، نه ناله و نه زاری، فقط باید یه نفس عمیق کشید و ایمان داشت که بالاخره همه چیز اون جوری که باید، درست میشه . . . پ.ن: ســــه حرف دارد اما برای پر کردن تنهایی من حرف ندارد “خـــــــــــدا “ امروز یه روز تازه است منم قراره بشم یه آدم دیگه میخوام برگردم به روزای قبلیم...
-
[120] می بینی خدا؟؟؟
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 01:02
همیشه نمیشه زد به بی خیالی و گفت: تنها اومدم، تنها میرم... یه وقت هائی دل واماندت یه نفــــــــــــــــــــــــــر رو میخواد نه برای یه ساعت، یا یه روز بلکه برای یه عمـــر پ.ن: خدایا اشکامو میبینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه بابامم متوجه حال داغونم شده امروز وقتی داشت سریال میدید با دیدن شیرین زبونیای مهسا بازیگر کوچولوی فیلم رو...
-
119
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 14:14
بودن ها هم بودن های قدیم نه اینترنت بود، نه تلفن... فقط نگاه بود، روبرو، چشم در چشم... به همین خلوص، به همین کیفیت، به همین سادگـــــــــی پ.ن: گیرم که استاتوسی نوشتی و هزاران لایک خوردی ... با آنلایک های زندگی ات چه می کنی؟ گیرم که صد نفر تو را پک کردند.... با فراموش شدنت در میان روزمرگی چه میکنی؟ گیرم که ساعتها پای...
-
118
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 00:49
گاهی کسی می شود تکیه گاه دلت... همین که نباشد... همین که با محبت نگاهت نکند... دنیا انگار برعلیه توست... دنیا انگار دیگر دنیا نیست... تنهاترین می شوی.... پ.ن: دیـــگه به هر چیز دنیا که دست می زنم خدا تَق می کوبه رو دستم میگه: دست نزن... حق تو نیست . سهمت تموم شده از دنیا ...
-
[117] تلقین
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 00:07
به کوری چشم تو هم که باشد حالم خوب ِ خوب است اصلا هم دلم برایت تنگ نشده حتی به تو فکر هم نمیکنم باران هم تو را دیگر به یاد من نمیآورد مثل همین حالا که میبارد... لابد حالا داری زیر باران قدم میزنی اما... چترت را فراموش نکن ! لباس گرم را هم
-
116
شنبه 7 مردادماه سال 1391 17:38
این روزها...بیشتر از قبل ،حال همه را می پُرسم... سنگ صبور غم هایشان می شوم... اشک های ماسیده روی گونه هایشان را پاک می کنم اما...یک نفر پیدا نمی شود که دست زیر چانه ام بگذارد... سرم را بالا بیاورد و بگوید: حالا تـــــــو برایم بگو...!!!
-
غمت نباشه
شنبه 7 مردادماه سال 1391 10:08
-
115
شنبه 7 مردادماه سال 1391 01:35
چـقدر تلـــخ شده ای این روزهــا … قند هــایت را در دل ِ چه کسی آب می کنیــــ ؟! پ.ن: خیلی از یخ کردن های ما از سرما نیست …. لحن بعضی ها زمستونیـــــــــه …
-
114
جمعه 6 مردادماه سال 1391 21:53
من که تصویری ندارم در نگاه هیچکس ، خوب شد هرگر نبودم تکیه گاه هیچکس کاش فنجانی نسازد کوزه گر از خاک من ، تا نیفتد در دلم فال سیاه هیچکس... بهترین تقدیر گل ها چیدن و پژمردن است سعی کن هرگز نباشی دلبخواه هیچکس... پ.ن: آخ خداااااااااااااااااا
-
113
جمعه 6 مردادماه سال 1391 18:20
چه فرقی می کند؟ در سیرک یا در خانه؟ خنده ات که تلخ باشد، دلت کــه خون باشد، تو هم دلقکی... پ.ن:ببیــن ، هیچــی نگــــو ... فقـــط یـــه دقیقـــه بیـــا بشیــــن اینجــــا کنـــــارم ... دلتنگــــــم همیـــــن ... فقط همین...
-
112
جمعه 6 مردادماه سال 1391 00:29
هرکه به من میرسدبوى قفس میدهد... جزتوکه پرمیدهى، تا بپرانى مرا...
-
111
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 23:13
این روزها ... یاد گرفته ام مهربانی نکنم ؛ اطرافیانم همه "آدم برفی" اند .. حرارتِ مهرم خیلی زود آبشان میکند !!
-
[110] :(
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 05:48
بعضی ها هم هستن تو فیسبوک آدم میبینتشون میره توی فکر :صبح میای میبینی آنه میری بیرون میای میبینی آنه نهار میخوری میای میبینی آنه یه چرت میخوابی میای میبینی آنه بین دو نیمه فوتبال میای میبینی آنه عزیزم این افراد معتاد نیستن ،" تنها" هستن تــــــــنـــــهــــــــــــــــــــــــا!!!!!
-
109
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 00:41
تازگی دارد برایم! روزها که به امید کسی دلخوش نیستم و شب هایی که از نیامدنش دلگیر نمیشوم بی کسی هم عالمی دارد!
-
108
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 01:45
چقـدر کم تــوقع شده ام نه آغوشت را میـــــــــخواهم، نــــــــــه یــــــــــک بوســــــــــــه ! نــــــــــه دیـــــــــــــــــــــگر بودنتــــــــــ را ! همیـــــــن که بیایـــــــــی و از کنـــــــارم رد شوی کافیست مــــــــــــــــــــــــ ــــــــرا به آرامش میرساند حتـــــــــــــــــــــــ ــــــــــی...